۲۶ دی ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۹
کد خبر: ۷۲۷۷۳۰
نگاهی به مقوله هنر در عصر پهلوی دوم؛

اختناق، هنر را به بند کشید

اختناق، هنر را به بند کشید
این مطلب، نقدی تفصیلی درباره تاثیرات خفقان رژیم شاه بر اوضاع هنر آن دوره به خصوص سینما و تئاتر است.

پاییز و زمستان 57، فضای مطبوعات ایران با سالهای گذشته خیلی متفاوت شده بود و مطالب انتقادی صریحی علیه رژیم شاه منتشر می‌شد. دوم و سوم آبان، روزنامه کیهان مقاله‌ای دوقسمتی با عنوان «بحران در هنر» به قلم فردی به نام «بهار ایرانی» منتشر می‌کند. «بهار ایرانی» در واقع، نام مستعار «هوشنگ اسدی» از توده‌ای‌های تحریریه کیهان است. این مطلب، نقدی تفصیلی درباره تاثیرات خفقان رژیم شاه بر اوضاع هنر آن دوره به خصوص سینما و تئاتر است.

متن کامل این مطلب به شرح زیر است:

اوضاع هنری بدجوری آشفته است. هنر هیچ‌گاه به چنین حدی از رکود و انحطاط دچار نشده بود. هیچ تئاتری در کار نیست، و سینمای فارسی پس از آن شکوفایی ادعایی، تولید ۱۰۰ فیلم در سال، تقریباً بساطش برچیده شده است. از میان این چشم‌انداز دل‌آزار، هر دم زنجموره‌های حزین نازکدلان به گوش می‌رسد که:«ای داد، هنر از دست رفت»، و از سوی دیگر قهقهه رندانه صاحبدلان بلند است که دست‌افشان و پایکوبان به ریش گروه اول می‌خندند که «حرامزاده‌ها، کلکتان نگرفت». در این تردیدی نیست: سینمای فارسی اعلام ورشکستگی کرده است. تماشاگران سینما احتمالاً به یک‌دهم تقلیل یافته‌اند، و «وزارت فرهنگ و هنر» در فقدان فرزند حرامزاده‌اش به ماتم نشسته است. آن اندوه و این شادی را نمی‌توان جدی نگرفت. بی‌تردید چیزی در این میان سقط شده است. اما چه چیزی؟ باید در چند و چون این «هنر از دست رفته» به بحث نشست. به عبارت دیگر، مسأله اینست کدام هنر؟

دوگانگی واکنش‌ها بسیار آموزنده است: گروه اول، که خود در این سوگ شریکند و حالا که دست پر برکت «آن بزرگوار» از سرشان کوتاه شده، کاسه دریوزگی به دست گرفته‌اند. در نهایت تألم با لحنی سوزناک می‌گویند:«هنر مرحوم شد»، و گروه دوم، که گویا آن «دست پربرکت» نفعی بر ایشان نداشته جز آنکه جلوی دهانشان را بگیرد، بشارت می‌دهند که:«هنر به درک واصل شد». ما ناچاریم، بی‌آنکه بی‌طرفی خودمان را از دست بدهیم، تکلیف خودمان را با این دو برداشت روشن کنیم، و بالاخره بفهمیم که باید در این تشییع جنازه شرکت کنیم یا نه، و بالاخره این مرده «مرحوم» شده یا به «درک» رسیده. این دوگانگی گریزناپذیر است. در جوامع ناهمگون، هر پدیده‌ای، بسته به موقعیت اجتماعی آن، نمود و بازتاب دوگانه‌ای دارد. همواره نوعی از هنر، علیه نوع دیگر آن فعالیت کرده است. اعتلای نوعی از هنر، لاجرم با انحطاط نوع دیگر همبسته است. هنر به عنوان تجربه‌ای ضروری که از زندگی اجتماعی برآمده، همراه با ادامه حیات اجتماعی بر این کره خاکی، بوده، هست، و خواهد بود. پس مرگ هنر، نامفهوم است. هنر نمی‌میرد، تنها اَشکال آنست که عوض می‌شود. همواره نوع عقب‌مانده و پس‌رفته هنر، به نفع هنر متکامل‌تری عقب می‌نشیند، و تنها عناصر زنده و پویای خود را به آن می‌سپارد. این تحول تنها به فرمان شرایط عینی حاکم بر جامعه، شکل می‌‎گیرد.

از دیرباز، همراه با دو پارگی و ناهمگونی نظام اجتماعی کهن، هنر نیز به دوگانگی دچار آمد. هنر اقلیت به بازتاب نیازها و وضعیت اجتماعی بهره‌کشان پرداخت، و هنر اکثریت(عوام) نیازها و گرایش‌های اجتماعی بهره‌دِهان را پاسخ گفت. در این میان، سازش و تأثیر متقابلی نیز در کار بود، که پیوسته به سود اقلیت حاکم تمام شد. اقلیت با اتکا به زر و زور بسیاری از نشانه‌های هنری عوام را ربود و با آذینی اشرافی و سوداگرانه به حوزه هنر خواص کشاند. تمام افسانه‌های پهلوانی و اسطوره‌های حماسی که به هنر خواص نقش و نشان زندگی و بالندگی زده‌اند، از این زمره‌اند. هنر جداشده از عوام، هنر تاراج شده، با تغییر جامه، به سان موجودی بیگانه در برابرشان قرار گرفت. برعکس، هنر عوام، تحت نفوذ مخرب هنر خواص، از پوسیدگی اشرافی، رخوت و یأس آن تأثیر پذیرفت. این تأثیر متقابل، که تأکید می‌کنیم همواره به زیان هنر عوام، یعنی هنری که از بطن کار خلاق و زندگی دوران‌ساز اجتماعی سر برافراشته است تمام شد، هنوز هم ادامه دارد. خواننده‌ای که با صدای «سُپرانو» آواز فولکلوریک «رشیدخان» را می‌خواند، در واقع عامل تجاوز هنر خواص است به حوزه هنر عوام؛ سوداگرانی که تئاترال‌های ملودرام و پر سوز و گداز را به نام «هنر سنتی» به خورد ما می‌دهند، در واقع با دغل‌بازی و فریب‌کاری برای نشانه‌های منحط و مبتذل هنر خواص، بازاریابی می‌کنند، و خسته‌ای که در خلال کار آهنگ‌های روز را زمزمه می‌کند، در حقیقت در زیر بار سنگین تبلیغات تحمیلی هنر رسمی کمر خم کرده است. و یادمان باشد که سینمای کلاه‌مخملی تمام کلاه‌مخملی‌ها را دست انداخته است.

زندگی اجتماعی منشأ و خاستگاه هنر است؛ هر طبقه‌ای از اجتماع، انگ و رنگ نیازها و شرایط خود را بر هنر دلخواهش می‌زند. هنر هر طبقه‌ای با شرایط اجتماعی آن طبقه، رشد و آگاهی سیاسی، و قدرت اجتماعی-اقتصادی آن هم‌بسته است. بدون چنین ملاحظاتی هیچ بررسی و تحقیقی در تاریخ هنر معتبر نخواهد بود. از اینجاست که فرضاً هنر بورژوازی، بسته با مراحل رشد این طبقه، چنین شگفت‌انگیز پوسته عوض کرده است: هنر فعال و مبارز آندره شنیه، داوی، میله، دلاکر و اوگویا کجا و ورّاجی‌های مدرنیست‌های حرفه‌ای روزگار ما کجا؟! این شواهد جز در پرتو این واقعیت روشن نمی‌شود که طبقه مزبور پس از ایفای نقش تاریخی و انقلابی خود، اینک به انحطاط و زوالی گریزناپذیر دچار آمده است. در بستر زمان، هنر بورژوازی همراه با گسسته‌شدن پیوندهای این طبقه با زندگی، جنبه‌های پویا و زنده خود را بی‌دریغ از دست می‌دهد، و زندگی، پرورشگاه هنر و گنجینه پربرکت خلاقیت را به اکثریت وامی‌گذارد. همیشه چنین بوده است: خواص در نهایت شرمندگی و سرشکستگی، تولیت بقاع هنری و مرده‌ریگ اسلاف را به عهده می‌گیرند، و عوام با سربلندی، زندگی با تمام شور و زیبایی ذاتی آن را به ارث می‌برند. از این رو تقسیم‌بندی بنیادین دیگری از هنر به میان می‌آید: هنر ایستا و هنر پویا.

رکود، خصیصه اصلی هنر طبقاتی است که اوضاع را به اندازه کافی برای خویش مناسب می‌یابند. دنیای ما، بهترین دنیای ممکن است. این گفته لایبنیتس به شعار اصلی فرادستان تبدیل شد. دنیا به مراد آنهاست: هر نفسی که فرو می‌رود پول‌ساز است، و چون برآید سود افزا! اما بدبختانه گذشت زمان را گریزی نیست، و چون گذشت، برگشت‌ناپذیر است. مصیبت اینست که اوضاع دیگر مثل سابق نمی‌چرخد. امروز بدتر از دیروز است و بهتر از فردا. مردم عجب بی‌چشم و رو شده‌اند. دیگر اخلاقیات را به طاق نسیان سپرده‌اند. و اخلاقیات دقیقاً یعنی اینکه شما بار بکشید و ستم ببینید و دم برنیاورید تا ما جای پایمان را بر گرده‌هایتان محکم‌تر کنیم. فرودستان اخلاقیات خودشان را پیدا کرده‌اند، و چه اخلاقیات موحشی!: استثمار موقوف. بدینسان نبرد کهنه و نو در این حوزه هم درگیر است. زمین از زیر پای لایه‌های بالا می‌گریزد. این «زمان» را باید متوقف کرد. دریغ از گذشته! آن گذشته شکوهمندی که هر دم دورتر می‌شود و به افسانه‌ها می‌پیوندد. از طرف دیگر تحرک، خصیصه اصلی هنر طبقاتی است که نوبت خود را انتظار می‌کشند. گذار زمان را با گشادگی و خوش‌رویی باید پذیرفت. گذشته علیه ما و آینده به نفع ماست. تمام علقه‌های پوسیده دنیای کهن را به دور بریزیم. زمان برگشت‌ناپذیر است، و چه بهتر از این! آنها رسوایی و داغ گذشته را بر دوش دارند و ما تاریخ را در کنار داریم. از این رو هنر عوام همواره با عنصری از خوش‌بینی و امیدواری همراه است. هنر عوام در ناب‌ترین و صریحترین شکل آن، نیازهاشان را در پیوستگی با پیکار دشوار زندگی منعکس می‌نماید و در برداشتن بسیاری سدها یاورشان می‌گردد. این ویژگی‌ها که خصایص و مضامین اصلی هنر عوام گشته‌اند، عبارتند از: واقع‌بینی، انسان‌دوستی، برابری، آینده‌گرایی، آگاهی... و آزادی. اما لایه‌های محدود بالا فریاد برمی‌دارند که آخر ما هم نیازهایی داریم. امروزه هنر خواص، در هر جامعه و به هر رنگی، در خدمت چنین نیازها و علایقی است: واقع‌گریزی، انسان‌ستیزی، نابرابری، گذشته‌گرایی، جهل.... و بردگی.

هنر رسمی ما

حال که با زمینه‌های هنری دوگانه و متضاد آشنا شدیم، ناگزیریم جایگاه و سامان راستین هنر بحران‌زده خودمان را مشخص کنیم. این مسأله، هر چند ما را به سطحی‌اندیشی و ابتذال متهم کنند، برای ما ارزش حیاتی دارد. آنها با چهره برافروخته مرگ هنر را اعلام کرده‌اند، و ما می‌پرسیم: کدام هنر؟... تنها با چنین دیدگاهی است که می‌توان از هنر واقعی به دفاع برخاست، حامیان و طرفداران واقعی آن را شناساند، و دکان‌داران شیّاد آن را رسوا ساخت. روح سوداگری، حتی در روشنفکرترین و مطلع‌ترین افراد این طبقه خود را نشان می‌دهد. سوداگران با همه‌چیز تجارت می‌کنند، و کافی است که چیزی مثل هنر دیگر برایشان سود نداشته باشد تا بی‌درنگ حکم مرگش را صادر کنند. اما هنر به تمام انسان‌ها تعلق دارد و صادق‌ترین آفرینندگان و حامیان آن همواره از لایه‌های پایین اجتماع بوده‌اند. یادآوری حدیث آب و خوابگه مورچگان بی‌زیان است؛ مورچگان به تکاپو می‌افتند، آب آنان را غرق می‌کند، اما خود آنان چنین می‌پندارند که آب سراسر عالم را غرق می‌کند! از این گذشته، این مسأله برای ما فوریت دارد. زیرا آخرین بازماندگان آن مرحوم والاتبار هنوز در قید حیات به سر می‌برند و حتی در تلاش یافتن جانشین خلفی برای او هستند. و این در حالیست که لاشه شریف او هنوز روی دستشان مانده است. بنابراین تا از دست‌نرفتن آخرین اسناد و وثیقه‌های حیات آن دست ‌از دنیا کوتاه، باید شتاب کرد و فرصت را از دست نداد. خیلی از ورثه حقه آن هنر بحران‌زده هنوز در سینما و تئاتر این ملک زیج نشسته‌اند و ظاهراً مرگ صاحب مجلس را به رویشان نمی‌آورند.

آغاز کنیم: فعلاً که تئاتری در کار نیست. اما یک تئاتر هست که در هر حال با نهایت صمیمیت و جدیت کارش را می‌کند: کارگاه نمایش. این تئاتر از حمایت مستقیم مادی و معنوی سازمان تلویزیون برخوردار است و از بهترین امکانات دولتی استفاده می‌کند، و با این همه جداً معتقد است که کاملاً مستقل و فعالیتش صرفاً هنری است. این تئاتر در هر شرایطی رسالتش را با کوشایی انجام می‌دهد. حتی اگر زلزله بشود یا سیل همه‌جا را ببرد او کار خودش را می‌کند، و رسالتش نیست مگر: تبلیغ و ترویج منحط‌‌ترین و پلیدترین مایه‌های ارتجاعی هنر خواص، از فحشا و ولنگاری گرفته تا مهمل‌ترین فلسفه‌بافی‌ها و هذیان‌گویی‌های آوانگارد! یکی از آخرین هنرنمایی‌های این محفل سوپرمدرن، هنرمندی بود که نمایشگاه کاملی از اسافل اعضایش ترتیب داد و گندش درآمد. این کانون صددرصد غیر سیاسی و صرفاً هنری، عملاً پایگاه پس‌مانده‌های هنری غربی و واردکننده عمده کالاهای بنجل هنرسازان غرب است. سال پیش تئاتر شیک «چهار سو» از شکم همین عشرتکده بیرون آمد؛ مبارک باشد! این نمونه‌ای است از خط مشی رسمی تئاتر ما. اما حضرات با راه‌انداختن «جشن هنر» -که امسال از فیضش محروم بودیم!- واقعاً معرکه کرده‌اند. جشن هنر یک سورپریز حسابی است. یکبار یکی از متولیانش به مطبوعاتی‌های معترض گفته بود:«آقاجان خوانی است گسترده، شما هم بفرمایید، دیگر چرا گرد و خاک می‌کنید؟». کاسبی از این نان و آبدارتر نمی‌شود. جشنواره‌ای قلابی با آدم‌های واقعی. آدم‌های خوش‌شانس! آدم‌های دویست‌‌میلیون تومانی! ریاستش هم با فرخ غفاری سینماگر و هنرشناس برجسته است که سالهاست به ترویج هنر بی‌سرپرست ما کمر همت بسته است. نوش جانش! جشن هنر در واقع رسالت کارگاه نمایش را در سطح جهانی انجام میدهد و طبعاً همتی عالی‌تر و برنامه‌های وسیعتری دارد. جشن هنر رسماً اعلام می‌کند که «محل برخورد زنده‌ترین و پیشروترین عناصر فرهنگ شرق و غرب» است. البته معیار فرهنگ زنده و پیشرو برداشت شخص آنهاست. نمونه‌هایش را دیده‌ایم: گروتوفسکی، پیتر بروک، نلسون، اشتوکهاوزن، موریس بژار و صد تا شارلاتان هنری دیگر. این جماعت یازده‌سال تمام است که به ریش مردم خندیده‌اند و با وقاحت ما را به نفهمی و بی‌شعوری، و در صورت اعتراض به بی‌تربیتی متهم کرده‌اند. اما ببینیم چه گلی به سر خودشان زده‌اند. -بژار کیست؟- بنیانگذار باله مدرن غرب است.- بر منکرش لعنت، اما این بژار به چه درد ما می‌خورد؟ ما که هنوز باله کلاسیک را هم نشناخته‌ایم، و حتی شما دعوت‌کنندگانش -به جرأت می‌گوییم- حتی اصول اولیه باله را نمی‌دانید و چه ناشیانه خودتان را لو دادید. اما اگر این برنامه به ما چیزی نداد، در عوض سخت به مزاج بژار و دارودسته‌اش سازگار آمد و مشتری دائمی ما شد، که کاسه به دست در تمام کشورهای نفت‌خیز دوره گشت و هر کجا «گلستانی» برای خودش ترتیب داد و رفت؛ اول دم سردمداران را دید، بعد معرکه‌اش را گرفت و دست آخر بارش را بست. پیتر بروک که در غرب گل کرده بود، در اینجا که طرفش را می‌شناخت، همه‌شان را دست انداخت، و وقتی جلوش را گرفتند، با خونسردی گفت که اینجا به تجربه دست زده، اما متأسفانه تجربه‌اش موفق درنیامده. و حضرات قانع شدند: آخر تجربه حق هنرمند است. همه همین‌طور: چک را گرفتند و فلنگ را بستند، و باز ما می‌ماندیم و کارپردازانمان.

چنان‌که گفتیم: این جریان دو سویه است: تجلی نوعی از هنر الزاماً با رکود و خفقان نوع دیگر آن همراه است. هنر بردگان، بردگی را رایج می‌کند. الحق که در این زمینه از هیچ کارشکنی و تجاوزی دریغ نکردند. سرکوب هنری به شدیدترین و منحوسترین شکلش اجرا می‌شود. از سال ۳۲ به این سو شاهد تلاشی و نابودی گروه‌های هنری بی‌شماری بوده‌ایم. کارگزاران نازک‌دل هنری، همان‌ها که در نهایت صمیمیت شعار هنر ناب را تبلیغ میکردند، در پشت میز به قصابان بی‌رحم سنگدلی تبدیل شدند که کمترین عدولی را از حریم مقدس هنر رسمی مجازات می‌کنند. «اداره برنامه‌های تئاتر» وظیفه خود را به سانسور و «توجیه سیاست هنری» محدود کرد. و در این لجن‌زار عفنِ اختناق بیان هنری، هنر واقعی و اصیل کجا تاب می‌آورد؟ نتیجه‌اش همین بوار وحشتناکی است که می‌بینید: نه از تاک نشان مانده است و نه از تاک‌نشان.

سیاست توجیه هنری در اَشکال گوناگونش از تطمیع و تحبیب آغاز می‌شود و تا زندان پایان می‌گیرد. در مورد اول کار چندان دشوار نیست. با یک برنامه‌ریزی دقیق و حساب‌شده، کلک هنر را می‌کنند: بلایی که آگاهانه بر سر تئاتر لاله‌زار آوردند. اما وقتی که طرف پا سفت کند کار مشکل می‌شود: چند سال پیش یک گروه تئاتری کامل را به جرم اجرای آثار گورکی و برشت به زندان انداختند و برایشان پرونده «فعالیت گروهی» تشکیل دادند. یک سال پیش، از اجرای نمایش «محاکمه ژاندارک» برشت به کارگردانی رکن‌الدین خسروی جلوگیری کردند. یعنی ثمره کار یک سال فعالیت شاق یک گروه سی‌نفری را با یک مهر «غیر قابل اجرا» هدر دادند. سیاست هنری رسمی کمر نمایشنامه‌نویسی ما را شکست. با برگزاری «مسابقه نمایشنامه‌نویسی» عملاً به بازبینی عقاید هنری پرداختند و اجرای هر نمایشنامه‌ای را مشروط به اجازه رسمی اداره مزبور کردند، و لیستی از نمایشنامه‌نویسان غیرمجاز ترتیب دادند که به جز چند تن، تقریباً تمام نمایشنامه‌نویسان بزرگ دنیا را در برگرفت. حتی چند نمایشنامه شکسپیر را غیرقابل اجرا دانستند. در این فضای خفقان‌گرفته، آنها که از در سازش در نیامدند، یا دهان دوختند و یا به تعابیر نامأنوس و سمبل‌های دور از ذهن پناه بردند. بهرام بیضایی می‌گوید که در زمان خدمتش در یک اداره تئاتر روزانه شاهد توقیف حداقل بیست نمایشنامه بوده است. این نمایشنامه‌ها و نویسندگانشان کجا رفتند؟ و بار تحمل مسئولیت این جنایت بر دوش چه کسی است؟

اختناق در سینما

سیاست توجیه و ارشاد هنری در زمینه فیلم‌سازی، در سینما و تلویزیون، از این هم فجیع‌تر است. ما سابقاً چند و چون سانسور گستاخ سینمایی را در یک گزارش نقل کردیم و ناچار در اینجا خلاصه می‌کنیم. نگاهی گذرا به سردر سینماها و آفیش‌های تبلیغاتی، اوضاع نفرت‌انگیز و نکبت‌بار سینمای کنونی ما را روشن میکند. سینمای فارسی، و فیلمهای وارداتی، معجون تهوع‌آوری است از سکس و خشونت و به‌‌طور کلی دست‌چینی از وامانده‌ترین و مبتذل‌ترین عناصر هنر خواص؛ حتی یک فیلم باارزش بر پرده نیست. سینمای ما به زباله‌دانی سینمای غرب تبدیل شده است. در اینجا نیز مسئولیت اصلی دامان مقامات را می‌گیرد که مسببین اختناق بیان هنری هستند. در عوض، با برپا کردن جشنواره‌های تشریفاتی پرخرج، بر عوام‌فریبی دامن زدند، هر چند ما در اینجا تنها پاره‌ای ارزش‌های خاص جشنواره تهران را تأیید می‌کنیم. بیضایی در سال گذشته علیه مقاصد پر تزویر و نیرنگ همین جشنواره، نامه سرگشاده‌ای نوشت که قسمت‌هایی از آن را عیناً نقل می‌کنیم:«شما نمی‌توانید یک مسابقه منحط مادی در همه زمینه‌ها راه بیندازید و توقع داشته باشید سینما که این همه بر بازده مالی استوار است، معنوی بماند. شما که محتاج بازده مالی نبودید، راستی چه کردید؟ شما سینمای حرفه‌ای ایران را مجبور به تعطیل کردید، در حالی که دروازه‌ها را به روی مشابه خارجی آن باز گذاشتید که با ابتذالی در همان حدود، پرده‌های سینمای مملکت را پوشانده است. شما همان آثار مبتذل را، همان سینمای فارسی را در سیزده قسمت، در بیست‌وشش قسمت، در پنجاه‌ودو قسمت، در صدو‌چهار قسمت، و در هزارها قسمت در شبکه‌های تصویری مملکت به نمایش گذاشتید، و راضی هم هستید. شما دست شرکت‌های وابسته به دولت و سازمان‌های دولتی را باز گذاشتید که برای ساختن فیلم‌فارسی‌های چندین قسمتی، با سینمای بخش خصوصی وارد یک مسابقه بالابردن قیمت شوند؛ مسابقه‌ای یک طرفه، که در آن شما از جیب خودتان نمی‌پرداختید و او می‌پرداخت. کجای دنیا سرمایه‌های دولتی در حال مبارزه و رقابت با صنایع بخش خصوصی هستند؟ حق البته با شماست. و تمام بلندگوها هم در اختیار شماست که محصول خودتان را جار می‌زنید، و کلید دروازه‌ها هم در دست شماست که بر روی هر کس خواستید ببندید و بر روی هر کس خواستید باز کنید. اما حقیقت اینست که آنچه شما ساخته‌اید، در ابتذال فرقی با سینمای فارسی ندارد. شما فقط شیک‌ترید و مرفه‌تر؛ همین؛ یادآوری می‌کنم که این سینمای مبتذل ساخته دست خود شما بود. ممیزی شما سال‌ها با احتیاط‌‌‌کاری و بدبینی خاصی که نسبت به هر حرکت فرهنگی دارد، موفق شد سینمای ایران را به سوی تصویر بی‌هویتی از جامعه سوق دهد، و تازه همین تصویر بی‌رنگ را هم با وحشتی مضاعف مرور می‌کرد، و برای قلع و قمع آن از ممیزی‌های حاشیه‌ای، چون افراد، و نفوذها، و سازمان‌های غیر مسئول مختلف قبول نظر و تأثیر می‌کرد و می‌کند... شما فضایی ساخته‌اید بهشت خارجیان و برزخ خلق‌کنندگان واقعی داخلی. شما خیال می‌کنید با پولی که هست می‌توانید همه‌چیز وارد کنید: همه‌چیز خوراکی، پوشاکی، فنی و صنعتی، و دست آخر فرهنگی....این نامه گویای اعتراض بسیاری است بر سیاستی... که قوانین و مقرراتش رسماً منافع صنعتی هزاران کارکنان سینما و وابسته به آن را، فدای منافع عده‌ای سینمادار و واردکننده فیلم می‌کند که در تولید نقشی ندارند، و به این ترتیب علناً به جای تأکید بر خلاقیت فرهنگی به پشتیبانی از سرمایه‌داران و صاحبان نفوذ پرداخته است... سازمان‌های مسئول... از طریق شیوه‌های اداری به صورت موانع متحرکی علیه خلاقیت سینماگران مؤثر ایران درآمده‌اند... که حمایتش از افراد نه بر اساس درجه قدرت خلاقه که بر اساس وابستگی است، و می‌کوشد هر نوع فعالیت فرهنگی را که زیر بیرق سازمان‌های دولتی نباشد، در رقابتی مالی و تبلیغی، با اعتبارهایی که به وابستگان خود می‌دهد، نابود سازد.... بسیاری فیلم‌سازان ایران -که صدایشان از نگرانی خاموش است- به رغم شرکت خواه ناخواه آثارشان در جشنواره.... نیازی به وجود جشنواره‌های فیلم و امثال آن احساس نمی‌کنند، و حتی آنها را به رغم ارزش‌های خامشان سرپوشی برای کمبودهای فرهنگی معاصر می‌دانند.»(۱)

آزادی برای هنر مسأله‌ای حیاتی است. هنرِ گرفتار، حتماً عقیم و کم‌مایه است. کوس رسوایی سینمای فارسی دنیا را برداشته است. فیلم‌فارسی درست محفل انس فواحش و رجّالگان است. «علی دهقان» هنرپیشه‌ای که خوشبختانه از این محفل پریده است، اخیراً در مصاحبه افشاگرانه‌ای دست همکاران سابقش را رو کرد. قسمت‌هایی از حرف‌های او را مرور می‌کنیم:«باید بگویم جز چند نفری که به آنها می‌گویند موج نویی و چندتایی کهنه‌کار، سینمای ایران آدم درست و حسابی ندارد. باید همه را جارو کرد جز چند تایی.... بله، حتی خود مرا هم باید ریخت دور. باید گروهی باسواد که سر سفره پدرشان نان خورده‌اند بیایند و سینمای ما را نجات دهند. سینمای فارسی پیراهنی است که پوسیده و کارش از وصله گذشته.... آقا نمی‌دانید چه آدم‌هایی را از شهرستان‌ها کشانده‌اند به تهران تا تهیه‌کننده بزرگی بشوند. اما چند ماه بعد بیچاره‌ها در زندان بودند. یکی از بازیگرهای نقش دوم، در کرمانشاه به جوانی که ۲۵هزار تومان پول داشت، قول داد که اگر بیایی تهران از تو هنرپیشه‌ای می‌سازم که فردین را از میدان بدر کنی. بنده خدا وقتی آمد به تهران با پول‌هایش عرق خوردند و تریاک کشیدند. جوانک وقتی آس‌وپاس برگشت به کرمانشاه، از شرکت نفت هم که زمانی کارمندش بود بیرونش انداختند، چون تریاکی شده بود... در سینمای فارسی، کارگردان چابلوسی تهیه‌کننده را می‌کند. فیلمبردار هوای کارگردان را دارد و مدیر تهیه هوای همه را. خیلی‌ها را می‌شناسم که بازیگر زن تازه‌واردی را انداخته‌اند بغل تهیه‌کننده تا شاید کارگردان یا فیلمبردار فیلمی باشند. بیچاره زنک هم اگر قبول نکند نقشی به او داده نمی‌شود... خیلی از زن‌های بازیگر، هر کدام رفیقه کارگردانی هستند و به همین دلیل کارگردان دیگری در فیلمش به آن زن نقشی نمی‌سپارد... آقای.... که در فیلم‌فارسی نقش کلاه‌مخملی جوانمرد را بازی می‌کند و لوطی‌گری و مردانگی از قیافه‌اش می‌ریزد، فقط کافی است چشمش به زنی بیفتد تا نشان دهد چقدر آقاست... بازیگر، کارگردان، مدیر تهیه، فیلمبردار و خلاصه بیشتر آنهایی که به نوعی در ساختن فیلم‌فارسی نقشی دارند، هیچ وقت یکدیگر را به خانه هم راه نمی‌دهند، چون به هم اعتماد ندارند. می‌ترسند زن یا دخترشان را به همکارشان معرفی کنند و ترسشان هم بیجا نیست، چون خودشان را بهتر از هر کسی می‌شناسند...».(۲)

روش مسئولان هنری

انحصارطلبی خواص، و اختناق، دو رکن اصلی این فضای فاسدند. در اینجا هم کارگزاران هنری عملاً با مقامات دولتی یکدست شدند و نهال هنر واقعی و اجتماعی را از بیخ و بن کندند. هنرشناسان انتلکتوئل[=روشنفکر] با درافتادن با هنر اجتماعی و مردمی، اکران‌های عمومی را در برابر هجوم بدترین و مبتذل‌ترین فیلم‌های خارجی، بی‌دفاع ساختند. ما سال‌های سال است که عملاً از حق انتخاب محروم مانده‌ایم. این سینما کاراته می‌دهد، دیگری جنایی و آن یکی فیلم هندی، تا آخر. و سینما را دربست در اختیار کارتل‌های سینمایی غربی گذاشتند، و برخی منتقدین کاسه‌لیس، این پااندازان حرفه‌ای هنر غرب، ستون پنجم آن را از درون تجهیز کردند، و در نهایت وقار و بصیرت هر اندیشه مخالفی را به شدت کوبیدند. صفحات هنری مطبوعات ما سالیان دراز مبلّغ گرایش‌های فاسد و منحرف هنر غربی بوده و هست. در زمانی که گودار، گریفیث را «سرمایه‌دار آمریکای شمالی» می‌نامید، منتقدین سرسپرده ما، فورد و هیچکاک یعنی شاگردان خلفش را، پیامبر و نابغه خواندند. سالن‌های خصوصی نمایش فیلم با وجود برخورداری از استقلال نسبی، جولان‌گاه اختصاصی هنر خواص است. این محافل هنوز درنیافته‌اند که حتی کوچکترین و جزئی‌ترین حرکتی در جامعه، بدون در نظرگرفتن شرایط و نیازهای اجتماعی موجود، محکوم به شکست است. نگاهی به برنامه‌های «سینماتک موزه هنرهای معاصر» یا «باشگاه سینمایی فارابی»، که ما حتی نمی‌دانیم کجاست، این حقیقت را به روشنی آشکار می‌کند.

چنان که گفتیم، از دیرباز مسئولان هنری در اِعمال و تحمیل سانسور با مقامات دولتی دقیقاً ‌هم‌دستند. این تحصیلکردگان که اغلب از هنرمندان قدیمی هستند، با کتمان سانسور، واقعیت را مثله می‌کنند و عملاً به اختناق دامن می‌زنند. وقتی که چند سال پیش از نمایش فیلمی از آیزنشتاین در «کانون فیلم ایران» یعنی سالنی به هر حال خصوصی، جلوگیری شد، نه تنها به این عمل غیرقانونی و ضد فرهنگی اعتراضی نکردند، بلکه واقعیت را هم دگرگونه جلوه دادند. آنها در تمام مراحل آگاهانه از نمایش فیلم‌های مترقی پرهیز کردند و به طور غیرمستقیم راه را بر ابتذال گشودند. آنها حرف آخرشان را زده‌اند: هنر نباید در سیاست دخالت کند. هنر ایدئولوژیک، هنر نیست، شعار است. البته آنها به سیاست کاملاً حق می‌دهند که در هنر دخالت کند. همان موقعی که آنها زیر این علم سینه می‌زدند، در سینما و تلویزیون، صریح‌ترین و ارتجاعی‌ترین تبلیغات سیاسی در قالب هنری به نمایش در می‌آمد و مجعولات را تحت عنوان «فیلم تاریخی» به خورد ما می‌دادند و هیچ‌کس جلودارشان نبود.

در عبارت بالا کلماتی «مشکوک» مانند مقامات، مسئولان دولتی و... آمده است(این کلمه «مشکوک» را من از سانسورچی‌های سابق خودمان یاد گرفته‌ام!) منظور از همه اینها ظاهراً «وزارت فرهنگ و هنر» است که واقعاً اسم بامسمایی دارد! کانون کارکنان وزارت فرهنگ و هنر اخیراً در بیانیه افشاگرانه‌ای خواهان تغییر سیاست فرهنگی ایران شد که ما بخشی از آن را به عنوان اعتراض علیه سیاست‌های نامردمی و ضد ملی وزارت فرهنگ‌ و هنر نقل می‌کنیم:«...سیاست فرهنگی موجود که وزارت فرهنگ و هنر بزرگترین مؤسسه مجری آنست، مغایر سعادت معنوی و تعالی فکری ملت ایران است، و فرهنگ و هنر متأسفانه در حدود یک مؤسسه تبلیغاتی در جهت مقاصد سیاسی دولت عمل می‌کند و به این لحاظ در راه تجلی استعدادهای بارزی که با چنین سیاستی هماهنگ نباشند، موانعی به وجود می‌آورد. از جمله اینکه ابزار سانسور کتاب به صورت یک اداره کل در همین وزارتخانه تعبیه شده است. ضمناً موانع عمده‌ای بر سر راه رشد تئاتر و فیلم، بررسی‌های مردم‌شناسی، تحقیقات باستان‌شناسی و موزه‌داری وجود دارد که ملهم از همان سیاستی است که گفته شد. در زمینه حفظ و حمایت از هنرهای سنتی و صنایع ظریف نیز، سیاست فرهنگ و هنر محدود به کارهای نمایشی است و منشأ اثری نمی‌شود.»(۳)

برگردیم به پرسش خودمان: کدام هنر؟ و حالا کمابیش می‌دانیم کدام هنر. حدیث آب و خوابگه مورچگان را هم فراموش نکرده‌ایم. نه تنها زمین را آب نبرده است، بلکه آفتاب تابانِ حقیقت گرم می‌تابد. در اعتصاب اخیر سینماداران، مردم نه تنها ککشان هم نگزید، که با لبخندی از سر خشنودی از برابر درهای بسته سینماها عبور کردند، و این برای سوداگران تجربه‌ای دردناک بود. «جوادآقا» می‌گفت:«سرمان سلامت، سینما می‌خواهیم چکار؟!» اما جوادآقا ته دلش می‌داند که سینما می‌خواهد، اما فقط سینمای خودش را. تماشاگر دلخواه، در معرض برداشت‌های دوگانه‌ای است. گروهی او را گوسفند‌واره می‌خواهند، تا ذهنش را از تخیّلات و افسانه‌های فریبکارانه پر کنند، عقلش را بربایند و چون برده‌ای مطیع در خدمت نظام موجود در بیاورند. اما گروه دیگری او را آگاه و تیزهوش می‌خواهند، تا بر همه‌چیز انگشت‌ بگذارد و انتخاب کند و در برابر تحمیق و تبلیغ بی‌دفاع نماند؛ در برابر توطئه‌های پااندازان هنر تجارتی پایداری کند و به اعتراض برخیزد و از حقانیت‌ها دفاع کند. ما دیگر تماشاگر نداریم، اما در عین حال بهترین تماشاگران را داریم. تماشاگر ما دیگر به سینما نمی‌رود، و این نشان‌دهنده رشد آگاهی و نیروی قضاوت اوست. متولیان قبور هنری خواص با خشم فریاد می‌زنند:«بدذاتها، چرا به سینما نمی‌آیید» و مردم دل‌آگاه و روشن‌بین با نیشخند جواب می‌دهند:«حرامزاده‌ها، کلکتان نگرفت». عوام به معرکه‌گیران و دلقکان خودپسند پاسخی دندان‌شکن داده‌اند. هنر بایستی از ما، برای ما، و در خدمت ما باشد. باید بازتاب صادقانه‌ای باشد از شرایط اجتماعی پیچیده ما و شاهدی باشد بر زندگی دوران‌ساز و پیکار دشوار ما. بی‌آنکه دچار خوش‌بینی شده باشیم، باید اعتراف کنیم که در اطراف ما واقعیتی شگرف، حقیقتی تلخ و شیرین، در حال شکل‌گرفتن است: جوادآقا دیگر نمی‌خواهد قیافه فردین را ببیند، پسرش را هم قانع کرده است که عکس گوگوش را از دیوار بکند.

_____________________________

۱- روزنامه رستاخیز، ۳۰ آبان ۱۳۵۶

۲- روزنامه آیندگان، ۲۷ و ۲۸ شهریورماه ۵۷

۳- روزنامه کیهان، ۲۷ مهرماه ۵۷

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات